عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

اولین سرسره بازی

دختر شیطون و دوست داشتنی مامان روز به روز شیطونی هات بیشتر می شه و وقت هایی که باهات بازی می کنیم ذوق می کنیو تند و تند دست و پا می زنیو با صدا می خندی .دو روز پیش بعد از ظهر  از خواب بیدار شدی وقتی داخل تختت گذاشتم سعی می کردی توپتو بگیری و بازیت گرفته بود . وقتی توپتو رو زمین می زدم و بالا و پایین می رفت خوشت میومد و می خندیدی و قهقهه می زدی از اون روز من و بابا فهمیدیم دختری خیلی توپ بازی دوست داره.وقتی روی توپت می ذاریمت طبق معمول سعی می کنی بخوریش مثل این عکس که باباجون رو توپ نگهت داشته و تو هم اینقدر قشنگ به مامان نگاه می کنیو خوردنی شدی حسابی. قربونت بشم جدیدا لب پایینتو جمع می کنیو می خوریش و...
27 تير 1393

پنج ماهگی

موشی بلای مامان پنج ماهه شد هورررررررااا. پنج ماهگیت مبارک عزیزم. ماه پیشونی مامان خدارو شکر یک بیست و دوم دیگه از راه رسید و دختر خوشگلم یک ماه بزرگتر شدی و پنج ماهه شدی.هر روز که می گذره شیرین کاریات بیشتر می شه و وابستگیم به تو هم بیشتر می شه. این روزها مدام رو شکم بر می گردی حتی تو خواب هم خیلی وقتا رو شکم می خوابی و دیگه دستتو راحتتر بیرون میاریو سرتو بالا می گیری.بیشتر از یک ماهه که پستونک نمی خوریو الان هم کامل کامل گذاشتیش کنار و خیال مامانو راحت کردی .اوایل اینقده به پستونک وابسته بودی که فکر نمی کردم به راحتی اونم خودت بذاریش کنار و منم از خدا خواسته چون میگن برای دندون ها و لثه هات بد...
22 تير 1393

عسل و تب بستنی

ماه کوچولوی مامان سلام قربونت برم. نمی دونم به صورت ماهت که تو خواب اینقده آروم و دوست داشتنیه نگاه کنم یا واست  بنویسم.آخه الان ساعت یازده و نیم شب و دخترم تخت گرفتی خوابیدی. جمعه من و بابا مشغول جابجایی وسایل کمدها بودیم و تو هم بین اون همه وسایل بازی می کردیو حسابی حواست به همه چیز بود و بادقت مارو نگاه می کردی.چند روزی بود مامانجون بابا تورو ندیده بودن و به قول خودشون هروقت می ری اونجا گریه می کنیو زودی میای خونه و ننى زارى بىچاره ها باهات بازى کنند.ظهریک ساعتی رفتی اونجا ولی خوابیدیو ىکم خوش اخلاق بودى و بازى کردى و بعدش اومدی خونه. عصر من و تو بابایی سه نفری رفتیم بیرون یه دوری زدیمو از اونجام رفتیم یه سر خونه مامانجون مام...
16 تير 1393

اثر دست و پا

قند و عسل مامان  سلام دختر گلم دیروز  روز جالبی برای ما بود . دیروز خاله جون و غزل خونه ما بودند. کلی باهات بازی کردند و تو هم کلی کیف کردی. بعد از نهار خوردن بابایی رفت تا آخرین امتحانشو بده و خداروشکر خوب امتحان داده بود و هم خیال خودش و هم خیال من راحت شد.بعد از نهار بابایی مشغول جمع و جور کردن کتاب هاش و جابه جایی اتاقش شد و تو وسایلهاش یه دفعه چشمم به گواش افتاد و آلبومتو آوردم تا با کمک بقیه اثر دست و پاتو تو آلبومت بذاریم. خلاصه شروع کردیم به زدن گواش به پاهات و تو هم دختر خوبی بودی و آروم دراز کشیده بودی و این یکی موفقیت آمیز بود ولی دستاتو باز نمی کردی که گواش بزنیم به سختی انگشتاتو باز کردیم و گواش زدیم و دوباره موقع...
12 تير 1393

دلتنگی های مادرانه

فرشته کوچکم عسل این روزها عجیب دلم برای روزهای گذشته تنگ شده است.برای روزهایی نظیر یک سال پیش.روزهایی که فقط چند روز از بودنت در وجودم خبر داشتم. چه روزهای شیرینی بودند .تو موجودی شیرین که زندگی دو نفره مارو شیرین تر کردی. دلم تنگ شده برای روزی که وقتی خبر بودن تو رو به بابایی دادم و هر دومون از خوشحالی وجود تو اشک می ریختیم. دلم تنگ شده براى روزهایى که همه هوامونو داشتند و باباجون نگران هر د مون مخصوصا تو بود.  دلم تنگ شده برای روزهایی که بی خبر از حال و روزت بودم  و فقط منتظر تکون خوردنات بودم و اگر یک روز تکون خوردنات کم می شد نگرانی های منم زیاد می شد. دلم تنگ شده برای روزهایی که برای کنترل ...
11 تير 1393

روزی دیگر

نفس مامان امروز اومدم تا دوباره از روزهایی که گذروندی برات بنویسم عزیزم. شنبه این هفته تولد خاله جون بود ؛در اصل یکشنبه یعنی هشتم تیر تولدش بود و چون روز اول ماه رمضان بود شنبه تولد گرفتیم. اون روز از صبح خیلی بداخلاق شده بودی و نمی دونم جاییت درد می کرد که مدام گریه می کردی و نمی خوابیدی اصلا تا ساعت های شش و هفت عصر همینطور گریه می کردی و بعد اون یه ذره آرومتر شده بودی و تا ساعت های یازده که برگشتیم خونه نمی خوابیدی .با اینکه اون روز اصلا لالا نکرده بودی ساعت دوازده به زور و بلا خوابوندمت. تو عکس هایی که موقع تولد ازت گرفتیم خیلی خوشگل شده بودی و چشای خوش رنگت مثل چشای پیشی ها برق می زد. دو هفته ای می شه که بابا امتحاناش شروع شده و ا...
11 تير 1393
1